می شود همه از جنس آسمان باشیم
می شود راهرو راه کهکشان باشیم
می شود غصه و درد از همگان بستانیم
می شود رونق بازار آسمان باشیم
می شود در همه دور زمان
گرد شمع خرد و صالح و نیکان باشیم
می شود رخت ببنیدیم ز غمهای جهان
نم اشکی به رخ غمزده درمان باشیم
می شود خواب و خور از خویش دمی برگیریم
در پی درد و غم یار مهربان باشیم
می شود غم ز دل غمزدگان بستانیم
تا به تدبیر جهان ، رونق بستان باشیم
1398.08.14 13:51 "یسار"
از گل یاس و ز بوی نسترن
آورم عطری برای انجمن
دوست دارم بهر یاران نکو
راحت جان از همه درد و مَحَن
لطف ایزد باد همراه شما
در تمام زندگی ای خوش سخن
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در گرفتاری و در رنج و فتن
شاکرم لطف خداوند جهان
داده بر من دوستانی گل وشن
راه ایزد را بپوییم و خوشیم
با عزیزان چو بوی نسترن
یاد یاران یار را میمون بود
در گلستان و به هر دشت و دمن
ما سمیعیم و بصیریم و هوشیم
با همه نامحرمان ما خاموشیم
رخنه افتاده میان دوستان
در چنین فصل خزان بوستان
ساحل امنی نمی یابم چنین
تا بگویم شرح عشق بلبلان
رفته اند انگار بس احبارها
بر درون سینه باد خزان
رنگ رخسار گل و بلبل نگر
می نماید باغ گل را خاکدان
شاهد این قصه های راز کیست
بشنوید این صاحب آواز جان
روزن نوری نشانم می دهید؟
از غم هجران مرا ای همرهان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با همه نامحرمان ما خاموشیم
حال ای محبوب خوب همنشین
زخم دلهای مرا مرهم نشین
آورید از بهر این قایق یمی
تا نهان سازم در آن درّ و نگین
کیست در زندان دل گوید سخن
از عروس یاس و از بلبل غمین
شکوه آغازیده بلبل در چمن
سوخته جان مرا باد وزین
رنگ بی مهری چرا رنگین شده
هجر رخسار گل باغ برین
خاطر آسوده را جویم دمی
تا بیابم یار نیکو ، مه جبین
تا بگویم راز دلداری خویش
تا نباشد یار دیرین دل غمین
من خزان گل فراوان دیده ام
از غم باد خزان آتشین
سخت باشد مر مرا هجر رخش
کاش بینم روی گار سمین
ما سمیعیم و بصیریم و هوشیم
با همه نامحرمان ما خاموشیم
اشک مهتاب آمده در آب رو
با دل خونین همی سازد وضو
بی قراری دل خونین من
برده عِرض و حسن خلق و آ برو
شاهد آواز بلبل در چمن
می نماید روی زردم شستشو
شبنم اشکی به چشمانم نشست
ای رفیقان حال من باشد نکو!
خالق جان را کنم من بندگی
تا بیابم حسن عقبت آبرو
سرخ سازم روی زرد خویش را
با وضوی خون به هنگام رجو
شاهراه بندگی را بنگرید
که شده در بند اعمال نکو
هر چه گوید حق هماناخوشتر است
از دل غمدیده آوازی شنو
راه می جویم بگویم درد خویش
انجمن در انجمن بی گفتگو
حال ما از راز ما دارد نشان
می تراود شبنمی از این سبو
ما سمیعیم و بصیریم و هوشیم
با همه نامحرمان ما خاموشیم
1398.08.14 10:04 "یسار"
ماه رویی یک شبی راهم ببست
بند بند جان و تن از هم گسست
گفت با من یک دمی تنها نشین
ای مرا در جان شیرین انگبین
می سرایم شعر زیبای رخت
می ستایم هر دمی من گلرخت
جام می گیرم ز رویت روشنی
زانکه روح و جان ما را گلشنی
ساده دل بودم خیال خام را
بر گرفتم دعوی ایام را
بر نشستم در بر سیمین برش
بر نوشتم نوش لب از گوهرش
گفتمش ای یار تنهای شبم
بی تو آید جان شیرین بر لبم
خود بفرما بی تو ای جان چون کنم
غم ز دل خود از چه رو بیرون کنم
گفت با غم همنشینی خوش بود
زندگانی با غم دل خوش بود
آنکه غم دارد همه ایام راست
کام دل او را هماره کامراست
بر نشین بر رهگذاران و بببین
دعوی ایمان و علم ناکسین
بنگر اینجا جز دغل نبود کسی
آبرو برده غم دلواپسی
من هم اینجا بی تو ای یار حزین
می نویسم شعر زیبای حزین
تا بخوانی دفتر شعر مرا
بر گشایی از غم دل ماجرا
بنگر اینجا حال دل را چون بود
اشک دیده بر رخم جیحون بود
بشکنم بتهای رنگین فام را
بر نتابم باقی ایام را
جان دهم از بهر جانانی حقیق
بگذرم از هر گذرگاهی عمیق
بر نویسم وصف حال یار خویش
تا بخوانم من غم از احوال خویش
رنگ چشمم گر سیه بین دیده ای
برگشا بر حال چشمم دیده ای
حال چشم و دل بود ابری چنین
خود به حال زار ما رحمی گزین
بگذر ا ز این قال و قیل عالمی
تا بخوانی رنگ رخسارم دمی
رنگ زردم سرخی خون من است
خود حریری بر تنم چون آهن است
می سپارم جان به جانان آفرین
می گذارم زخم دل را مرهمین
باشد این مرهم سکوتی دردناک
گفته آید راز دلها در مغاک
1398.08.13 13:52 "یسار"
قابل توجه دوستان عزیزی که این روزها از خواندن نوشته های حقیر مکدر شده اند
سلام روز و روزگارتان به خیر و شادمانی
راستش گاهی انسان از دو رویی و دو رنگی افراد بیش از دشمنی و ستیز رو در رو زخم می خورد.
از این که نسبت به این دوست حقیرتان لطف و عنایت دارید واقعا ممنونم
ولی ما این میوه ممنوعه را به طالبانش بخشیدیم و ا زخیرش گذشتیم . شاید این طور هم خاطر خودمان آسوده تر باشد و هم اطرافیان از بیم و حراس در آیند.
آرامش و سی که در غنا و بی نیازی به انسان دست می دهد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. آموخته ام از کودکی از هر خواسته ای به سادگی بگذرم و دیگری را بر خویش ترجیح دهم . و خداوند متعال نیز در جای خودش چنان زیبا جبران کرده برایم که باور بفرمایید واژه ای برای توصیفش نمی یابم.
این گونه است که زخم ها را به جان می خرم و خون دل می خورم و غمها را در عمق وجود خویش انبار می کنم . ولی چه کنم ، چاره چیست وقتی تن و روان ظرفیت پذیرش و نگهداری اسرار نهان را ندارد و با تلنگری به غلیان در می آید و مواج میگردد و طوفانی می شود این جسم و جان و در کلمات جاری و ساری. جز مهر سکوتی بر لب چاره ای نمی یابم بر حال پریشانی که وصف آن رفت. حال می فهمم که چرا برخی بزرگان علم و ادب و عرفان ، ترک یار و دیار میکنند و هجرت می گزینند از موطن ودیار خویش و رنج آ وارگی را بر رنج کنایه و زخمهای دوستان عزیزتر از جان ترجیح می دهند.
باشد که حال خوشی دست دهد و فرصت مغتنمی پیش آید که دوستان و احبا و هر آنکه دوستدار حقیر و دوستان حقیر است دور هم در مجلسی در خور شان دوستان بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنویم و هیچ غم و اندوهی به مجلس خویش راه ندهیم
دوست دارم خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفامان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه دهد
شرط وارد گشتن
شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست
1398.08.13 08:56 "یسار"
ای زبان سرخ من بر باد ده هست مرا
خود بگیر و خود ببر هم پا و هم دست مرا
خوش نوازش میکنی هر دم که نجوا میکنی
باز بگشا راه تنگ و سخت و بن بست مرا
بر گشا یکقصه نو از نوازشهای خویش
کم ببُر با این رفیقان عهد و پیوست مرا
روزگاری خوش بودی با هر که بودم همنشین
از چه رو اکنون چنین آتش زنی هست مرا
تا سحر از ناله های آتشینت سوختم
مرهمی کن بر دل زخمی جان خست مرا
شکوه دارم از تو و از هر زبان جان گداز
خود کن انصاف و رها کن زخم پیوست مرا
می تراود از تو و از هرم آتشهای تو
هم نیستان سوختی هم باغ گل بست مرا
بهتر از مهر سکوتی بر تو درمانی نشد
تا به کی باید فرو بندی چنین دست مرا
۱۳۹۸.۰۸.۱۲ ۲۲:۲۷ "یسار"
بارها سوخته ام ، از غم هجران رخت
بارها دوخته ام دیده به چشمان خوشت
هر زمان جانه گَلیب اورگیم آغلار سنسیز
اودلانار جاه و جلالیم یانار آخر سنسیز
می گشایم چو دو دیده به سر کویت باز
می تراود ز دو لب سوز و صدای آواز
سون بانی خنجر اولوب اورگیمین دامارینی
کسیب و بیرده سالار درد و بلایه یارینی
حال با این دل هجران زده ای جان چه کنم
با غم دوری رخسار تو ای جان چه کنم
مست ایدیب درده سالیب جام شرابین هر دم
بو قدح جانیم آلیب دردیم اوجالیب هر دم
یک سخن باز بگو تا که شود چاره درد
ای حبیب من و ای همره فردا ای مرد
زندگانلیق داهی سنسیز منه خوش اولماز اویان
بو جهان سنسیز اولوب غمزده بیر تایماز اویان
دیده بگشا و ببین زخم دل و جان مرا
ای تو مرهم شده ای درد دل افکان مرا
هر کسه درد دیلیم سیولدیم آغلار گئچدی
هر کسه گولدویم او دم باخدی پریوار گئچدی
هیچ کس راز دل و درد مرا هم نشنید
از دل غمزده ام لحظه ای از غم نشنید
ایندی ای یار پریچهره منه بیر باخاسان
ایله بیل باغ و گلستان کیمی یوزلر یاشاسان
من دلم شاد شود از گل لبخند لبت
ای خوش آن روز که با یاد تو آید به شبت
۱۳۹۸.۰۸.۱۲ ۲۲:۴۳ "یسار"
از زخم زبانها دیگر دردم نمی گیرد
نه این که درد نداشته باشد
بلکه دیگر از زخمهای مداوم بی حس شده ام
خلسه ای خاص در وجودم حادث شده است
انگار صورت همه مساله ها را پاک کرده باشند
دیگر دردی جز درد مرا آزار نمی دهد
و تنها درد است که تسکین دردم شده است
درد روی درد را شنیده ای؟
دردی می آید و مرهم درد قبلی می شود
درد دیگری را که می بینی درد خودت فراموشت می شود
و گاهی اگر سادگی کنی ، شاکر میشوی که درد دیگری را نداری و این عین خودخواهی است
بزرگی را گفتند این همه گرفتاری و درد داری باز هم شاکری؟ فرمود: شاکرم که به مصیبتی گرفتارم ، نه معصیتی
درد داشتن هم حسن است هم عیب
درد می کشی ولی بی دردی آدمی را افسرده می کند
بی خاصیت می کند
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
(مجذوب علی شاه)
1398.08.12 13:55 "یسار"
عجب حال خوشی دارد ، غم دلتنگی دلبر
خوشا حال خوشت یارا که هستی در غمش یکسر
به هر ناله به هر مویه بری نام نگار خویش
چه توفیقی برای ما پدید آید از این بهتر
تمام خط ابرویش شود همچون کمان و تیر
که بر دوزد دل ما را به تیری بر غم دلبر
کنم شکوه کنم ناله ، که نام او برم هر دم
بود اشک بصر ما را ، به نزدش چون در و گوهر
در این بزم دل و دلدار شود گر جان و تن خسته
نشاید بر زبان آید ، که خستم از رخش آخر
به صبر ار کوشم و سازم، دل پر درد خود آرام
رسد مرهم بر این حرمان، ز روی دلکش دلبر
هوای دیدن رویش ، شده ورد مدام ما
عیان است آن رخ رعنا، بصیرت ار بود بر سر
1398.08.11 10:03 "یسار"
از بلندینظر یافته ای طبع بلند
ای خدا فقر و فنا را بر ایشان مپسند
دانش دین و بدن هر دو فراهم دارد
که چنین کرده بیابان خدا سبز و سهند
فضل علم و عمل و دین خدا را دارد
که از این فضل ، سلامت شده جانش خرسند
شکر ایزد که به ما روزی ، علم و عملش
شده در باغ فدک با همه طبع بلند
۱۳۹۷.۰۸.۰۹ ۰۹:۵۵ "یسار"
گر هر سخن از رنگ رهایی می داشت
بر قامت هر قلم ردایی می داشت
آسوده بودی خلق ز تعبیر سخن
آنگه دل هر کسی صفایی می داشت
از گفتن و بشنیدن هر یک سخنی
دلهای جهان لطف و ضیایی می داشت
مجبور نبودی به سخن توضیحی
آسوده ز هر فکر جدایی می داشت
یاران همه یکرنگ بودند وخوش دل
محراب عبادت چه صفایی می داشت
1398.10.02 08:17 "یسار"
هر صبح سلامت می کنم ای قامت رعنای من
بوی خوشت را سر خوشم ای نوگل زیبای من
مهری نشاندی بر دلم، گرمی شدی بر منزلم
روشن نمودی محفلم ای ماه مهر افزای من
هر دم که یادت می کنم ، دل می شود شاد از سخن
شادی فزای جان شدی ای شاد شاد افزای من
جام می ام گلگون نما ، جان و دلم پر خون نما
این دیده را میگون نما ای دیدگان را نای من
1398.10.02 07:40 "یسار"
دلتنگی من بهر رخت چه بی مثال است
دیدار رخت بر من مسکین که محال است
آشفته ترینم به چمن بلبل خاموش
رنگ رخم از یاد تو هم رو به زوال است
شبنم ز رخم گشت روان تا که بگوید
افتاده به چاه آمده یوسف به کمال است
از مهر رخت تا که جهان نور گرفته است
آن مهر فروزان تو گویای جمال است
ماه شب تار من مسکین به کجایی
این ماه چرا در پس ابری به شمال است
۱۳۹۸.۰۹.۳۰ ۰۹:۴۰ "یسار"
من از آن روز که در بند غمت افتادم
تا ابد بر سر کوی نگهت جان دادم
فارغ از خود شدم و دل به تو بستم آخر
ای غم عشق بیا باز برس فریادم
خاطر آسوده شدم تا غم عشقت جوشید
این غم از روز ازل باد مبارکبادم
رنگ رخساره خبر می دهد از عکس رخت
از چه رو از غم تو در شب هجر افتادم
هاتف قدس به من داد همه شعر و غزل
تا که یاد تو و آن چشم غزالت دادم
شوق دیدار تو همواره بود منظر چشم
ای خوش آن روز که در چشم تو باشم شادم
می کند مست مرا ، مثل رخت مست کنان
در قدح ریخت مرا جام می ات استادم
این چنین بود که دل بردی و عاشق گشتیم
صحبت عشق بود ذکر دمادم یادم
۱۳۹۸.۰۹.۲۷ ۰۰:۰۴ "یسار"
درباره این سایت